سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چشمهایش

 

چشمهایش

 

قسمت اول

شهر تهران خفقان گرفته بود. هیچکس نفسش در نمیآمد، همه از هم میترسیدند، خانواده ها از کسانشان میترسیدند، بچه ها از معلمینشان، معلمین از فراشها و فراشها از سلمانی و دلاک، همه از خودشان میترسیدند، از سایه شان باک داشتند. همه جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و در دانشگاه و در حمام مأمورین آگاهی را دنبال خودشان میدانستند. در سینما موقع نواختن سرود شاهنشاهی همه بدور و بر خودشان مینگریستند، مبادا دیوانه یا از جان گذشته ای بر نخیزدو موجب گرفتاری و دردسر همه را فراهم کند. سکوت مرگ آسائی در سرتاسر کشور حکمفرما بود. همه خود را راضی قلمداد میکردند. روزنامه ها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنه ی خبر بودند و پنهانی دروغهای شاخدار پخش میکردند. کی جرأت داشت علناً بگوید که فلان چیز بد است، مگر ممکن میشد که در کشور شاهنشاهی چیزی بد باشد.

اندوه و بیحالی، بدگمانی و یأس مردم در بازار و خیبان هم بچشم میزد، مردم واهمه داشتند از اینکه در خیابانها دور و برشان نگاه کنند، مبادا مورد سوءظن قرار گیرند.

خیابانهای شهر تهران را آفتاب سوزانی غیر قابل تحمل کرده بود. معلوم نیست که بشهرداری گفته بود که خیابانهای فرنک درخت ندارد تیشه واره بدست گرفته و درختهای کهن را میانداختند، کوچه های تنگ را خراب میکردند. بنیان محله ها بر میانداختند، مردم را بی خانمان میکردند و سالها طول میکشید تا در این بر برهوت خانه ای ساخته بشود. آنچه هم ساخته میشد، توسری خورده و بیقواره بود. در سرتاسر کشور زندان میساختند و بار هم کفاف زندانیان را نمیداد. از شرق و غرب، از شمال و جنوب پیرمرد و پسربچه دهساله، آخوند و رعیت، بقال و حمامی و آب حوض کش را بجرم اینکه خواب نما شده بودند و در خواب سقوط رژیم دیکتاتوری را آرزو کرده بودند، بزندانها انداختند. هم شاگرد مدرسه می گرفتند، هم وزیر و وکیل یکی را باتهام اینکه در سلمانی از کاریکاتور روزنامه ای در فرانسه درباره ی شاه گفتگو کرده بود، میگرفتند. یکی را باتهام اینکه در ضمن مسافرت فرنگستان با نمایندگان یک دولت خارجی سر و سری داشته و دیگری را باتهام اینکه سهام نفت جنوب را پنهانی از دولت بسرمایه داران انگلیسی فروخته است.

در چنین اوضاعی در سال 1317 استاد ماکان درگذشت. استاد بزرگترین نقاش ایران در صد سال اخیر بود. پس از چند قرن باز آثار یک نقاش ایرانی در اروپا مشتری پیدا کرده بود و مجلات هنری اروپا و آمریکا پرده های او را بچاپ میرساندند.

از کسانی که روزی ورود او را در مدرسه و در مجالس با هلهله استقبال میکردند، عده ی کمی جرأت داشتند که با او ابراز دلبستگی کنند. در پنهان اشخاصی وجود داشتند که میدانستند استاد ماکان یکی از کسان کمی بود که جرأت و دلیری بخرج داد و با دستگاه دیکتاتوری دست و پنجه نرم کرد. درباره ی او داستانها نقل میکردند. می گفتند: از هیچ محرومیتی نهراسید، بهیچ چیز دلبستگی نداشت. جز بنقاشی بهیچ چیز پابند نبود. فشار دستگاه پلیش دیکتاتوری کمر او را خم نکرد. تهدید در وجود او کارگر نبود. مواجب او را قطع کردند، بی اعتنائی بخرج داد. از تهران تبعیدش کردند، سر حرف خود ایستاد و در غربت دور از کسان و دوستان درگذشت.

عوام می گفتند که عشق زنی او را از پا درآورد. فهمیده ها معتقد بودند که عشق بزندگی او را تا پای مرگ کشاند.

روزیکه خبر مرگ او در تهران منتشر شد، دوستان و نزدیکانش بیخ گوشی با هم صحبت میکردند.

میگفتند: یکی دیگر هم بسکته قلبی درگذشت. چون روزنامه ها معمولا ً قربانی حکومت را که در زندان و تبعید جان میدادند، مبتلایان بچنین بیماری قلمداد میکردند.

شاید بتحریک یکی از دوستانش که در دستگاه دولتی نفوذ داشت، شاید هم بابتکار خود حکومت که از نفوذ معنوی استاد در میان مردم فهمیده باخیر بود، بقصد سرپوشی جنایتی که رخ داده بود، از او تجلیل کردند، و گفتند حالا که یکی از دشمنان سرسخت استبداد نابود شده، خوبست از مرگش حدکاثر استفاده شود. مبادا پس از سر و صدائی که یک رئیس شهربانی فراری در دنیا راه انداخته بود، جهانیان یقین حاصل کنند که استاد را در ایران کشته اند، در هر حال در مسجد سپهسالار ختم دولتی گذاشتند. جنازه اش را با تشریفات شایسته ای بتهران آوردند و در حضرت عبدالعظیم بخاک سپردند. در دبیرستان امیرکبیر سخن رانی دائر کردند و در تالار دانشسرای مقدماتی آثار او را بنمایش گذاشتند و باینوسیله دولت خواست هنرپروری خود را نشان داده باشد.

اما مردم فریب نمیخوردند. آنها ساختمان باشکوه دانشگاه را هم چون بدستور دیکتاتور انجام گرفته بود، بزیان استقلال کشور و بسود انگلیسیها میدانستند، چه برسد باینکه مرگ استاد نقاش را، آنهم در غربت و مراسم سوگواری او را با چنین تشریفات و تجلیلات ساختگی عاری و طبیعی تلقی میکردند.

آنهائیکه در تهران خفقان گرفته ی آنروز سردمدار و کیابیا بودند، وکیلان و وزیران و سرتیپ و سرلشگرها و هوچیها روز افتتاح نمایشگاه آمدند و دیدند و به به گفتند و رفتند. نمایشگاه قرار بود یکماه دایر باشد. روزهای اول فقط شاگردان و دوستان و هواخواهانش بتماشا میرفتند و مدتی جلو پرده های او، بخصوص در برابر آخرین پرده ی نقاشی او که از کلات بتهران آورده بودند، میایستادند و بعظمت هنر و قدرت تجسم و نیروی بیان عواطف انسانی بوسیله رنگ و خط سر احترام فرومیآوردند.

بعد از ظهرها وزارت فرهنگ برای حفظ آبرو و حیثیت زمامداران شاگردان مدرسه را دسته دسته بدانجا میفرستاد اما از هفته ی دوم تماشای آثار استاد نقاش جنبه ی عمومی و ملی بخود گرفت. گروه گروه مردم میرفتند که خودشان را تماشا کنند. در پرده های خوشرنگ و با صلابت او تصویر خودشان را مییافتند و بخصوص در برابر چرده ی نقاشی که زیر آن بخط خود استاد « چشمهایش» نوشته شده بود، میایستادند و خیره بآن مینگریستند. با هم جر و بحث میکردند و می کوشیدند راز چشمهائی را که همه چیز میگفت و در عین حال آرام بهمه نگاه میکرد، دریابند. مردم از خود میپرسیدند که این چشمها چه سری را پنهان میکنند، چه چیز جلوه گر میسازند و هر کس هر چه فهمیده بود، میگفت. اما نظرها متفاوت بود و بهمین جهت جر و بحث درمیگرفت.

در اواخر هفته ی دوم ازدحام بحدی شورانگیز شد که دولت و دستگاه شهربانی تماشای تابلوهای نقاشی را نمایش دسته جمعی مردم ناراضی بزیان حکومت تلقی کردند و در نخستین روزهای هفته سوم نمایشگاه را تعظیل کردند.

ادامه دارد ...


سلام

چشمهایش

سلام دوستان. امیدارم همگی خوب و خوش باشید.

این داستانی رو که میخوام تو این وبلاگ بذارم یکی ازط زیباترین داستانهاییه که تا حالا خوندم. البته سفارش آقای نوید هم تأثیر داشت که من این داستان رو اینجا بذارم.

به هر حال امیداورم از این داستان واقعا ً زیبا و طولانی لذت ببرید و ممنون میشم که نظرتون رو دربارش به من بگید یا حداقل بگید که این داستان رو میخونید تا من متوجه بشم که وقتم رو تلف نمیکنم.

این داستان از بزرگ علوی هستش.

قدیمی.

و حیپتی سال انتشارش هم تو هیچ قسمتی از کتاب نوشته نشده.

موفق باشید.